صفحه شخصی عرفان بنیادی   
 
نام و نام خانوادگی: عرفان بنیادی
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی ارشد عمومی
تاریخ عضویت:  1389/04/12
 روزنوشت ها    
 

 شما یادتون نمیاد بخش عمومی

5

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.


شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ


شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.


شما یادتون نمیاد، تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.



شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.



شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.


شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !



شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .


شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.


شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟


شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !


شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !



شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن


شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !



شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !



شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !


شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.


شما یادتون نمیاد، که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.


شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!



شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم …



شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی



شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده اش



شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه



شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه



شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم



شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم



شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…



شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد



شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.



شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام …



شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همینجوری هی پیچ بخوره



شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!



شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن



شما یادتون نمیاد اون روز هایی که هوا برفی و بارونی بود ناظم مدرسه میگف امروز صف

نیست مستقیم برید سر کلاس



شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !



چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر

دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 11:51  
 نظرات    
 
ثنا نعمتی 13:30 دوشنبه 24 مهر 1391
0
 ثنا نعمتی
دمتون گرم
خیلی باحال بود
منکه همشو یادم اومد
یه پرینت ازش گرفتم ببرم خونه واسه همه بخونم کلی نوستال بشویم دور هم!!!
:-))
حمید رضا حاجاتی 20:03 دوشنبه 24 مهر 1391
0
 حمید رضا حاجاتی
شما یادتون نمی یاد به جا سرویس با صف میرفتیم خونه-شمایادتون نمی یاد روزا شنبه سر صف ناخن هامونا میدیدند-شما یادتون نمی یاد یک ترکه انار تو حوض مدرسه منتظر شاگرد تنبلا بود-شما یادتون نمی یاد بازیمون پل وچفته بود وهفت سنگ -چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون موقع…. ویاد معلمهای خوبمون یاد اون روزا بخیر


مائده علیشاهی 20:45 دوشنبه 24 مهر 1391
0
 مائده علیشاهی
منم همشو یادمه.....
چند تاش 2 بار تکرار شده بود!
تشکر
عبدالرضا هادیفر 21:41 دوشنبه 24 مهر 1391
0
 عبدالرضا هادیفر
باسپاس از جنابعالی مثل اینکه شما هم مثل من یچه دهه 60 هستید . یک سری کتابهای تازه به یازار اومده که عکس تموم دفاتر تعاونی کارتونها و فبلمهای زمون ما رو نوشته . توصیه میکنم حتما بخرین . اونوقت آدم مبفهمه که چقدر پیر شده . و وقتی آدم میشنوه شخصبت اول فیلم باشو غریبه ای کوچک ، همون آقا پسر کوچک اهوازی داره تو یک محله پرت توی یک دکه روزنامه فروشی دلش به اون عکسهای اون فیلم که رو پنحره چسبونده خوشه ، آدم بیشتر اعصابش خورد مبشه . افسوس
وحید صفایی 22:55 دوشنبه 24 مهر 1391
0
 وحید  صفایی
خیلی باحال بود
دمت گرم
علی چکشی 09:00 سه شنبه 25 مهر 1391
0
 علی چکشی
واقعا عالی بود.
من کلی رفتم به اون دوران.خیلی ممنون
محمد حسن زهتاب 09:27 سه شنبه 25 مهر 1391
0
 محمد حسن زهتاب
آقا دستتون درد نکنه با این همه تایپی که انجام دادید منو برد تو حال و هوای کودکی و نوجوانی مخصوصا اون قسمت پاک کن قرمز و آبی و ساعت مچی که درست میکردیم خلاصه کلی حال کردم . عالی بود
مهدی سلطانی 10:32 سه شنبه 25 مهر 1391
0
 مهدی سلطانی
قبلأ یه روز نوشت با این عنوان داشتیم(از آقای آتشبار)
سید مجتبی ضیاءپور 09:53 چهارشنبه 26 مهر 1391
0
 سید مجتبی ضیاءپور
جا داره که منم از معلم کلاس اولم خانم صحرانورد مدرسه ابتدایی شریفی الحسینی شیراز یاد کنم و بگم که ایشون بودن که منو به مدرسه علاقه مند کردن.
دمت گرم-عالی بود-یاداوری کردید که در مسیر تحصیل و پیشرفتمون چقدر به مدرسه و معلمهامون و ناظمهایی که داشتن قدم قدم هم نظم و هم علم رو یامون میدادن مدیونیم
یاسر کیانی 10:10 چهارشنبه 26 مهر 1391
0
 یاسر کیانی
کاش می شد لحظه های کودکی را قاب کرد.......... اره همش یادمونه ممنون
علی رضا عسکری 14:41 چهارشنبه 26 مهر 1391
0
 علی رضا عسکری
چی بگم......ممنون
محمد امینی 22:39 یکشنبه 30 مهر 1391
0
 محمد امینی
مرسی من که دلم خون شد . کلی حال کردم مرسی... .